کوستانزو از پرداخت به اقتباس Rai و HBO بهمانند یک فیلم موج نوی فرانسه، و اینکه چرا همکاری با فرانته مانند «کارکردن با یک شبح» است میگوید.
ساوریو کوستانزو غیرممکن را با «دوست نابغۀ من» ممکن کرده است؛ سریال Rai و HBO که اقتباسی از سری کتابهای موفق نویسندۀ ایتالیایی
النا فرانته که با نام
رمانهای ناپلی شناخته میشوند است. او یک
کوارتت غیرقابلفیلمبرداری از کتابها دربارۀ زندگی درونی زنان، نوشتهشده به دست نویسندهای که تا به امروز ناشناس مانده را تبدیل به یک اثر هنری تلویزیونی تماشایی کرده است. پیش از اعلام تمدیدی اخیر سریال برای فصل سوم، و در انتهای فصلِ تازهبهپایانرسیدۀ دوم، کوستانزو با
«ایندیوایر» دربارۀ حیاتبخشیدن به این پروژۀ رؤیایی، با یک نویسندۀ نامرئی که بهمانند یک شبحِ دانای کل بر روی آن سایه انداخته، صحبت کرده است.
رابطۀ کوستانزو با فرانته - که اکنون بهمانند برقراری ارتباط دو شخص در طرف مقابل یک آینۀ دوطرفه میباشد – در سال 2007 با جدیت آغاز شد. کوستانزو رمان فشرده و دلهرهآور فرانته با عنوان «The Lost Daughter» را خواند، پروژهای که کارگردانی آن اکنون در دستان مگی جیلنهال است، و از ناشر فرانته درخواستِ بهدستآوردن حقوق آن را کرد.
کوستانزو اذعان کرد: «برای من ایمیلی ارسال کرد و گفت که میتوانم به مدت 6 ماه بهصورت رایگان در اختیارـش داشته باشم، و میتوانم سعی کنم بر روی فیلمنامه کار کنم. اگر نتوانستم فیلمنامه را بنویسم، حقوق آن را بدون هیچ وجه پرداختی پس میگیرد. سعی کردم فیلمی دربارۀ آن کتاب بنویسم، ولی نتوانستم این امر را محقق کنم».
کوستانزو احساس کرد که از سطح گذشتهنمایی (فلاشبک) لازمه برای کتاب، که سِیر دروننگرانۀ زنی مطلقه را دنبال میکند که در میانسالی بهصورت تنها در حال سفر است، به چالش کشیده شده است.
وی ادامه داد: «گفتم که «متأسفام، ولی از پس آن بر نمیآیم»، و او هیچوقت جواب من را نداد. هشت سال بعد، من در آشپزخانهام بودم، و تماسی تلفنی از ناشر دریافت کردم که گفت فرانته در میان چند نفر به اسم من برای نویسندگی و کارگردانی «دوست نابغۀ من» اشاره کرده است».
با وجود کارگردانی هر 8 قسمت فصل اول «دوست نابغۀ من» و 6 قسمت از فصل دوم، مکاتبات کوستانزو با نویسندۀ گیجکنندۀ ایتالیایی، که برخی گمانهزنی میکنند مردی تغییرقیافهداده باشد، تقریباً همواره بهطور غیرمستقیم و از طریق ناشر وی رخ داد.
کوستانزو میگوید: «مثل کارکردن با یک شبح میماند. من نمیدانم اون چه کسی است؛ پس رابطۀ غیرمنصفانهای میباشد. او کسی است که میتواند تو را ببیند، ولی تو نمیتوانی او را ببینی. مانند حضوری میماند که همیشه آنجاست ولی نمیتوان آن را دید».
مستقیمترین خط ارتباطی او با فرانته در حین ساخت فصل اول رخ داد، هنگام لحظهای کلیدی که در آن دو شخصیت اصلی مؤنث داستان، لنو و لیلا، عروسکهای خود را به داخل ناودان زیرزمین یک رباخوار محلی انداختند. هرگز نمیتوانند آنها را پس بگیرند، و قسمتی میباشد که موج عواقب آن در طول سری، تا آخرین صفحۀ چهارمین رمان ناپلی نمایان است.
وی اذعان کرد: «چهار عروسک برای من آوردند و من درست نتوانستم عروسک مناسب را انتخاب کنم، چون مسئولیت بسیار بزرگی است، در نتیجه پیامکی با عکس عروسکها برای ناشر ارسال کردم، و این تنها چیزی است که در طول مدت حضور در سر صحنۀ فیلمبرداری از او پرسیدم. این نزدیکترین حالتی میباشد که به او دسترسی پیدا کردهام».
در باب شایعاتی که فرانته یک مرد است که با
تخلص زنانه فعالیت میکند، کوستانزو میگوید امکان ندارد. وی اذعان کرد: «باور نمیکنم»، و افزود این سؤال منجر به مسئلهای دیگر برای او بهعنوان مردی که تقریباً تمام قسمتهای یک سریال مؤنثمحور و مؤنثنگاشته را کارگردانی کرده، میشود. وی با اشاره به کمکهای کارگردان ایتالیایی،
آلیچه رورواکر به دو قسمت انفجاریِ رویداده در ایسکیا در فصل دوم، که در آن دوستی لنو و لیلا در طول یک تابستان بهظاهر بیپایان در یک جزیرۀ ایتالیایی به نقطۀ جوش نزدیک میشود، اظهار کرد: «ما اکنون یک زن داریم که دو قسمت را کارگردانی کرده است. نکتۀ شگرف آن است که بهعنوان یک مرد، من هرگز نمیتوانم «دوست نابغۀ من» را بنویسم، مطمئنام. ولی بهعنوان یک مرد، این حق را دارم، میتوانم آن را درک کنم، و خودم را جای آنها بگذارم. آن تفاوت بزرگی ایجاد میکند، و احساس میکنم فرانته یک زن است. شکی در آن نیست».
کوستانزو اظهار کرد که رورواکر را برای این به روی کار آورد چون میخواست دیدی تازه بر روی فصل دوم داشته باشد، که اقتباسی از دومین کتابِ رمانهای ناپلی با عنوان «داستان یک نام جدید» میباشد. فیلمهای قبلی رورواکر شامل «
شگفتیها» و «
خوشحال مثل لاتزارو» میباشد، و خواهر وی
آلبا رورواکر نهتنها راویگری این سریال را بر عهده دارد، بلکه شریک کوستانزو هم هست.
کوستانزو اذعان کرد: «کارکردن با یک دوست همیشه بهتر از کارکردن با کسی است که صرفاً یک کارگردان دیگر است. من نحوهای که تلویزیون قسمتهای یک فصل را تکهپاره میکند را دوست ندارم؛ مثلاً چهار کارگردان وجود دارد، که یعنی دید بهخصوص دیگری را میکُشی. اگر چهار کارگردان داشته باشی، به این معناست که همۀ آنها باید مثل هم باشند. ساختار یکسان، دید یکسان، نحوۀ داستانگویی یکسان». کوستانزو به رورواکر انگیزه داد و او را ترغیب کرد تا بینش خود را در «بوسه» و «خیانت» به ارمغان بیاورد؛ دو قسمتی که برخی از شجاعانهترین تصنعات بصری سریال را به رخ میکِشد؛ سوای گیراترین بخشهای تنش ج.ن.س/ـی و نمایشدرمانی.
وی اظهار کرد: «سریالهای تلویزیونی سعی میکنند مشابه هم باشند، تمام قسمتها، ولی ایرادی ندارد اگر تغییری ایجاد کنید، اگر چشمی متفاوت داشته باشید که به همان داستان نگاه کند. فقط داستان را جالبتر میکند».
با فصل دوم، کوستانزو نهتنها میخواست صدایی دیگر به پشت دوربین بیاورد، بلکه میخواست چگونگی تصور داستان در فصل اول را بازنویسی و بازآمیختگی کند، که سبکاش وفاداری بیشتری به فیلمسازان نوواقعگرای ایتالیایی نظیر
ویتوریو دسیکا و
روبرتو روسلینی داشت. آنها مشقت، روند کند، و یأس اقتصادی زندگی ایتالیایی در اواخر دهۀ 1940 و اوایل دهۀ 50 را با چیزی که کوستانزو آن را «صاف و سادگی در قاب» خطاب میکند، مجسم کردند.
کوستانزو گفت که برای فصل دوم، با احترام به رمان فرانته: «شخصیت اصلی را جلوی دوربین داری، اما در پشت قاب، تاریخ ایتالیا را داری. من خیلی به فکر کتاب دوم بودم، به پویایی. لنو و لیلا بهسرعت شروع به حرکتکردن میکنند، همانطور که اقتصاد ایتالیا بهسرعت شروع به بهحرکتافتادن میکند، و من خود را طوری تصور میکنم که انگار ژان-لوک گـُدار، فرانسوا تروفو، اریک رومر هستم، کارگردانانی در سینماتک فرانسه که میخواهند پدرانشان را بکُشند، و پدرانشان کارگردانان نوواقعگرایی ایتالیا هستند».
مسلماً فصل دوم دورهای هنریِ دیوانهواری میزند، از جمله قسمت هفتمی که تماماً با دوربین 16 میلیمتری فیلمبرداری شد، و باقی قسمتهای سریال هم با
ALEXA گرفته شده است، که در آن لنزهای آنامورفیک که ساختۀ فیلمبردار «
اینک آخرالزمان»، ویتوریو استورارو است، به کار رفته است.
کوستانزو اظهار کرد: «چیزی که در مفهوم فصل دوم، مثلاً با آلیچه [رورواکر] تصور کردیم، این است که مانند این افراد در سینماتک باشیم که میگویند: «بیایید سنتشکنی کنیم. بیایید چیزی غیرمعمولتر بسازیم، چیزی پُرهرجومرجتر، چیزی دیوانهوارتر نسبت به حالت معمول».
لازمۀ شرح هر دو فصل «دوست نابغۀ من» بعضی از عظیمترین طراحیهای تولید در اروپا بود. در حالی که تعدادی از برداشتهای خارجی سریال بهصورت در-محل در خود ناپل فیلمبرداری شد، بیشتر سریال در سر مجموعهای پُرجزئیات در
کسرتا فیلمبرداری شد، که با خودرو حدود 45 دقیقه با ناپل فاصله دارد. ساختار و سطح جزئیاتِ دخیل در مجموعه، بهعلاوۀ صدها سیاهیلشکر که در سرتاسر آن در رفتوآمد هستند، نوعی «
بخشگویی، نیویورک» واقعی را تداعی میکند.
کوستانزو با افزودن اینکه بخشهای داخلی بهمانند آمیزهای از «
چینهچیتا»، استودیویی صدجریبی در رُم، که در آن فیلمهایی نظیر «
کلئوپاترا» فیلمبرداری شده است، و یک کارخانه میباشد، اظهار کرد: «صحنۀ فیلمبرداری مثلاً 18 ساختمان چهار طبقه است. تمام خانهها، تمام آپارتمانها را داخل یک فضای خیلی خیلی بزرگ ساختیم که در آن قبلاً مردم ماشین میساختند. مکانی با جو خاص است».