مدتی میشه که سری جدید سریال Twin Peaks شروع شده، و خب خیلیها نمیدونن که قضیه چی به چی هست و حق هم دارن!
سریالی که حدوداً 27 سال پیش شروع شده، و الان بعد از این همه مدت میخواد دوباره به نمایش در بیاد و اون پایان نفسگیری که حدود ربع قرن پیش به جا گذاشته بود رو ادامه بده.
اگه حوصلۀ دیدن سری قدیمی این سریال رو ندارین و میخواین سری جدید رو ببینین و دوس دارین بدونین داستان از چه قراره، جای درستی اومدین! اینجا قراره تموم اتفاقاتی که تا الان برای Twin Peaks افتاده رو به صورت خلاصه براتون بگم.
اولین نکتهای که لازم هست بدونید اینه که این سری جدید، فصل سوم این سریال هست. پس ساخت دوبارۀ سریال نیست؛ از گذشته قرار نیست چیزی به شما نشون بده. قراره داستان رو از همون جایی که تموم کرده بود (بهتره بگم ناتموم گذاشته بود) ادامه بده.
حالا چرا این تاپیک رو زدم؟ مگه قاعدۀ دیدن هر سریال یا هر فیلمی این نیست که مثل بچۀ آدم بریم بشینیم خودمون از اول ببینیمش؟
پاسخم به سؤال بالا 100% بله هست. در مورد این سریال هم دارم میگم؛ اگه وقت و حوصله دارین و با کارهای دیوید لینچ آشنایی دارید، حتماً سریال رو از اول ببینید. حالا اگه ندیدین و میخواین سری جدید رو ببینین، دنیا به آخر نرسیده. این تاپیک واسه همینه!
مسأله اینه که وقتی برای اولین بار بشینیم این سریال رو ببینیم، شاید نتونیم اصلاً باهاش ارتباط برقرار کنیم و بعد از دیدن قسمت اول کلاً بیخیالش بشیم یا حتی نذاریم قسمت اول تموم بشه! همون نیم ساعت اول که دیدیمش بیخیالش بشیم و بذاریمش کنار!
چرا؟ چون سریال نسبتاً قدیمی هست؛ من و شما که الان داریم بهترین سریالهای تلویزیونی رو توی این سالها میبینیم برامون سخته که دیگه بخوایم یه سریال دهۀ 90ـی رو ببینیم.
خیلی از دوستان نظرشون بعد از دیدن اولین قسمت از این سریال به این شکل بوده که مثلاً "داستانش مثه داستان سریالای آبکی ترکی شبکۀ جـِم هست! کلیشۀ به تمام معنا!" یا "بازیگری و کارگردانی در پایین ترین سطح ممکن هست" یا "فاجعهـست" و...!
شخص خودم هم همینطور بودم. اما قسمت سوم از فصل اول همه چیز رو برام عوض کرد. دیگه بازی بازیگرا اذیتم نمیکرد؛ دیگه حفرههای داستانی اونقدر تو چشمم نبود؛ اون موقع بود که فهمیده بودم برای چی به این سریال میگن شاهکار! واقعاً در زمان خودش شاهکاری بوده و به نظرم هنوزم هست!
این سریال در زمان خودش طرفدارای زیادی رو هم داشته، و هنوزم داره. البته به مرور زمان محبوبیتش کم شده، ولی چیزی از ارزشهاش کم نشده فصل دوم از حدود قسمت دهم تا هجدهم، به دلایلی این اُفت محبوبیت رخ میده.
اما این سریال، در صنعت تلویزیون تاریخساز میشه. شاید بشه گفت صنعت سریالهای تلویزیونی، به قبل از Twin Peaks و بعد از Twin Peaks تقسیم میشن. خیلی از سریالای محبوب و قدرتمند امروزی، وامدارِ Twin Peaks هستند.
فصل اول هشت قسمت بود، فصل دوم 22 قسمت؛ بعد از اون یه فیلمی ساخته شد تحت عنوان Twin Peaks: Fire walk with me!
اون فیلم در واقع پیشدرآمدی بر سریال هست. اما به این معنی هم نیست که فیلم رو اول ببینید، و بعد سریال رو. اگه سریال رو ندیدین، پیشنهاد می کنم سراغ فیلم نرید. چون برای دیدن فیلم لازم هست که شخصیتها رو بشناسید، تا حدودی داستان رو بدونید که بتونید با فیلم جلو برید.
خب؛ مقدمه کافیه! بریم سراغ سریال!
اول از شهر تویین پیکز (قلههای دوقلو) و کلیات سریال بگم:
- شهر تویین پیکز در ایالت واشنگتن هست و در جنوب مرز کانادا قرار داره. جمعیتش یه کمی از 50.000 نفر بیشتره.
- بخش ابتدایی سریال در مورد یه دختر دبیرستانی خوشگل و محبوب و معروف به اسم " لورا پالمر" هست که به شکل بیرحمانهای کُشته شده!
- وقتی "لورا" داشته کُشته میشُده یه دختر دیگه به اسم "رونِت پولِسکی" باهاش بوده که تونسته فرار کنه. این دختر که شدیداً دچار ضربۀ روحی و روانی شده بوده، وقتی فرار کرده، سرگردون میشه و مرز ایالتی رو رد میکنه و وارد ایالت آیداهو میشه. برای همین رسیدگی به پروندۀ این قتل فدرالی میشه. یعنی از حالت محلی خارج میشه.
- به همین منظور، مأمور ویژهای از سمت FBI به اسم " دیل کوپر" برای رسیدگی به این پرونده به تویین پیکز فرستاده میشه. این مأمور هیچ همکاری نداره، ولی از طریق یه دستگاه ضبط کوچیک با دستیار خودش به اسم "دایان" ارتباط برقرار میکنه و در واقع براش پیام میذاره.
"دیل کوپر" شدیداً باهوشه و روشهای خاص خودش رو برای حل مسائل داره! مثلاً برای حل بعضی از معماها، به خوابهایی که میبینه اکتفا میکنه و بر اساس رؤیاهاش و تعبیری که از رؤیاهاش داره، روند پرونده رو جلو میبره.
- زیر ناخن "لورا پالمر" یه کاغذ کوچیک پیدا میکنن که روش یه حرف نوشته شده. "دیل کوپر" متوجه میشه که این اولین قتل این قاتل نبوده؛ در واقع متوجه میشه که با یه آدمکش زنجیرهای روبرو هست. چون که نمونۀ این قتل رو قبلاً دیده. یک سال قبل، یه قتلی نزدیکیهای تویین پیکز برای یه روسپی رخ میده به اسم "ترسا بنکس".
در مورد ترسا بنکس توی فیلمی که بعد از سریال ساخته شده، بیشتر توضیح داده میشه.
- طی همین جریانات مشخص میشه "لورا" اون قدیسهای نبوده که اهالی تویین پیکز فکر میکردن. فیالواقع ایشون یه دوست پسر داشتن به اسم "بابی"؛ در عین حال لورا با یه پسر دیگه به اسم "جیمز" رابطه داشته. البته "بابی" و "جیمز" تنها کسایی نبودن که "لورا" باهاشون رابطه داشته. همینطور که داستان جلو میره مشخص میشه نصف جمعیت شهر از حضور ایشون در شهر به شکلهای مختلفی مستفیض میشدن
ایشون معتاد به کوکائین هم بودند. در عین حال، در اوقات فراغت در خانۀ عفافی (که مالک اون دوست پدر لورا بوده) به شغل شریف روسپیگری مشغول بودند.
- طی این داستان، مظنون کم نداریم:
- "بابی" و "جیمز" میتونن مظنون باشن. عاشق لورا بودن
- "لئو" و "ژاک" که داخل تویین پیکز به نوعی ساقی مواد هستند. جفتشون با لورا روابط Friends with Benefits داشتن
- "بِن هورن"، همون دوست پدر "لورا" که صاحب اون خانۀ عفاف هم هست. یه جایی میگه عاشق لورا بوده
- "دکتر جاکوبی" که روان پزشک لورا بوده و در عین حال عاشق لورا بوده
- "هارولد اسمیث" که یک شخص منزوی هست و عاشق لورا بوده
- "جوسی پاکارد" که صاحب یه کارخونه هست و مظنون به قتل شوهرشم هست. گرچه بعداً مشخص میشه شوهرش زندهـس. معجزهـس که عاشق لورا نبوده. شاید روابط زَنازَن دهۀ 90 خیلی عُرف نبوده. باور کنید اگه الان این سریال از اول ساخته میشد، اینم عاشق لورا میبود به نوعی.
- یه شخص مو بلندی به اسم "باب" که فقط در تصورات و رؤیاها دیده شده. (در ادامه در موردش صحبت می کنم)
- یه شخصی که فقط یه دست داره به اسم "مایک".
- در قسمت هفتم از فصل دوم (به نظر من یکی از بهترین قسمت های این سریال بوده)، مشخص میشه که "لورا" توسط پدر خودش کشته شده بوده. پدر خودش هم " لیلند پالمر" وکیل " بِن هورن" هست. در عین حال مشخص میشه چندین سال بوده که "لورا" توسط پدر خودش مورد تجاوز قرار میگرفته. البته ظاهر داستان اینطوری هست. یعنی ظاهراً پدرش مسؤول قتل و تجاوز بهش بوده. ولی داستان چیز دیگهای هست.
قضیه اینه که پدر لورا، یعنی "لیلند"، مورد تسخیر یه روح قرار گرفته بوده. اون روح اسمش " باب" بوده. " باب" همون شخص موبلندی هست که بعضیا اون رو فقط در تصورات و رؤیاشون دیدن. در واقع این "باب" بوده که لورا رو با تسخیر کردن جسم پدرش به قتل رسونده و فیالواقع پدرش بیگناه بوده. در واقع همین "باب" که در کالبد "لیلند" بوده، "ترسا بنکس" رو هم کشته بوده. همین "باب" در کالبد "لیلند" دخترعمۀ "لورا"، یعنی " مدلین" رو که شدیداً شبیه لورا بوده رو هم کشته.
لیلند در حالی که عکسی از باب به دست داره.
- وقتی که لیلند بازداشت میشه و مشخص میشه که روح باب در کالبدش قرار داره، باب از کالبد لیلند خارج میشه و لیلند رو میکُشه. بعدش هم به یه منطقۀ متافیزیکیای میره به اسم لژ سیاه (The Black Lodge). ورودی این لژ بین یه سری از درختای جنگل تویین پیکز هست. داخل این لژ سیاه یه فضایی هست که به "اتاق قرمز" معروفه.
- حالا که پروندۀ لورا پالمر تا حدودی قضیهـش حل میشه، خود "دیل کوپر" تحت بازجویی FBI قرار میگیره. دلیلش هم اینه که "کوپر" طی همون تحقیقات در مورد پروندۀ لورا یه جاهایی خارج از حوزۀ خودش شده بوده و خودش رو درگیر یه سری مسائلی داخل کانادا کرده بوده.
البته نهایتاً از تمامی اتهاماتی که علیهـش مطرح شده بود، برائت پیدا میکنه.
ولی در همین زمان، یه مسألۀ دیگه پیش میاد! انتقام سخت " ویندُم اِرل" از دیل کوپر!
- ویندم اِرل، سابقاً همکار کوپر بوده. کوپر هر چی که یاد گرفته رو از همین ویندُم اِرل یاد گرفته. ویندُم اِرل بهش یاد داده که چطوری به مأمور کاربلد FBI باشه. چند سال قبل از قضیۀ لورا پالمر، کوپر و اِرل یه مأموریت داشتن. مأموریتشون این بوده که از یه شاهد حفاظت به عمل بیارن. این شاهد یه خانمی به اسم " کرولاین" بوده که کوپر هم دست بر قضا عاشقش شده بوده. کوپر که عاشق کرولاین بوده، چون توی حال و هوای عاشقی بوده و خیلی حواسش جمع نبوده و آمادگی کامل هم نداشته، نمیتونه به درستی از "کرولاین" محافظت کنه و کرولاین کشته میشه. در عین حال، خودِ کوپر هم مورد شلیک گلوله قرار میگیره و ویندُم اِرل هم دیوونه میشه چرا؟ چون کرولاین همسر ویندُم اِرل بوده
کوپر بعد از این قضیه متوجه میشه که ویندُم اِرل از جریان عشق بین کرولاین و خودش خبر داشته؛ برای همین به این قضیه مظنون میشه که احتمالاً نقشۀ قتل کرولاین رو خودِ ویندُم کشیده باشه و خودِ ویندُم کرولاین رو کشته باشه. بعداً مشخص میشه ظِنّی که داشته درست بوده و تمامی این مسائل بخش های کوچیکی از نقشۀ بزرگ ویندُم اِرل بوده.
- حالا ویندُم اِرل به خاطر همین اتفاقاتی که خدمتتون عارض شدم، برگشته تا انتقامش رو از کوپر بگیره اما این تنها چیزی نیست که ویندُم میخواد. میخواد به "لژ سیاه" هم دسترسی پیدا کنه. حالا چطوری ویندُم از این لژ سیاه با خبر شده؟ کاشف به عمل اومد که این "لژ سیاه" یک مسألۀ فوق سرّی بوده که تحت یه پروژهای به اسم " کتاب آبی" داشته روش تحقیق میشده و ویندُم ارل هم از اعضای محقق این پروژۀ محرمانه بوده.
این پروژه ای که دارم میگم البته واقعی هستا! یعنی همچین پروژهای واقعاً وجود داشته.
- با استفاده از یه سری الهاماتی که به کوپر میشه، و یه سری نقاشیهایی که داخل یه غاری به اسم " غار جغد" پیدا میشه و مشخص میشه این نقاشیها به شکل نقشۀ شهر تویین پیکز هستن، و با استفاده از یه سری دادههای نجومی و عددی و از این حرفا، مشخص میشه که محل ورودی "لژ سیاه" در محوطۀ 12 تا درخت هست و تنها راه ورود به این "درگاه"، اینه که در زمان مشخصی در مکان مشخصی قرار بگیری، و یکی از این دو احساس کلیدی رو هم داشته باشی؛ یکی از این دو احساس، ترس افراطی هست و اون یکی عشق افراطی.
- اِرل تصمیم میگیره که از مسابقۀ دختر شایستۀ تویین پیکز سوء استفاده کنه و برندۀ این مسابقه رو بدزده و با استفاده از اون شخصِ خاص نقشهـش رو عملی کنه.
برندۀ این مسابقه یه خانمی هست به اسم "اَنی"؛ این خانم که پیشخدمت یه رستوران محلی هست رو 5-6 قسمت آخر فصل دوم میبینیم. چون به تازگی از یه صومعه فرار کرده و قصدش این بوده که به تمدن برگرده در این مدت، کوپر هم یه دل نه صد دل عاشقش شده بوده.
اِرل همین خانمی که تصویرش بالا هست رو میدزده، از ترسش استفاده میکنه تا وارد "لژ سیاه" بشه. کوپر هم اِرل رو تعقیب میکنه و با استفاده از عشقی که به "اَنی" داره وارد لژ سیاه میشه.
- داخل لژ سیاه، کوپر، با "اِرل" و "باب" مواجه میشه. "باب"، "اِرل" رو میکُشه. کوپر یه لحظه دچار یه جور ترس خاصی میشه و همین ترس باعث میشه که روحِ کوپر به دو بخش تقسیم بشه. روحِ خوب کوپر (که ما میشناسیمش) و روحِ بدِ کوپر.
هر دوی این روح ها شروع میکنن به دویدن که بتونن از لژ سیاه خارج بشن. چون فقط یکی از این دو روح میتونه توی دنیای واقعی باشه. نهایتاً میبینیم که هر دو میخوان خارج بشن ولی نمیفهمیم کدومشون بالاخره خارج شده. توی سکانس بعدی میبینیم که "اَنی" و "کوپر" هر دو بیهوش داخل جنگل (بین همون درختا) روی زمین افتادن.
- سکانس آخر، میبینیم که کوپر توی تختش هست، و بالای سرش هم کلانتر و دکتر هستن. اوضاعش خوب به نظر میرسه. در مورد "انی" سؤال میپرسه و متوجه میشه که "اَنی" رفته بیمارستان و حالش خوبه. بعد بلند میشه که بره دستشویی که دندونهاش رو مسواک بزنه.
وقتی توی آینه رو نگاه میکنه، دیگه خودش رو نمیبینه، بلکه "باب" رو میبینه!
کاشف به عمل میاد که روحِ بدِ کوپر تونسته فرار کنه و علاوه بر اون مورد تسخیر "باب" هم قرار گرفته! این دیگه بدترین حالتی بود که میشد بهش فکر کرد!
این آخرین چیزی هست که ما میبینیم؛ کوپر سرش رو به آینه کوبیده و از سرش داره خون میاد، داره به شکل دیوانهواری میخنده، و انعکاسش در آینه "باب" هست. این همون Cliff hangerـی هست که بعضی اوقات به عنوان بزرگترین Cliff hanger تاریخ تلویزیون ازش یاد میشه و 27 سالِ آزگار هست که طرفدارای این سریال رو در بُهت و ماتم فرو برده
بله! اینم از Twin Peaks به طور خیلی خلاصه. البته خیلی مسائل و موارد رو مجبور شدم نگم تا پست خیلی شلوغ نشه. ولی سعی میکنم کم و بیش آپدیتش کنم و اطلاعات بیشتر رو در ادامهـش بگم تا با بقیۀ شخصیت های سریال هم بیشتر آشنا بشید.
ولی کلیات قضیه همینی بود که عرض کردم. اگه همین اطلاعات رو داشته باشید، واسه دیدن فصل سوم به مشکلی برنمیخورید.
گرچه برای دیدن این سریال، لازم هست که حتماً با دیوید لینچ، فیلمهایی که میسازه، سبکش و مفاهیمی که به کار میبره (حالا بعضاً این مفاهیم سورئال هستند) آشنایی داشته باشید.
توی این کتاب مثلاً به یه سری جزئیاتی پرداخته شده، که خوندنش خالی از لطف نیست.
به روز رسانی 1: با شخصیت های داستان بیشتر آشنا بشید.
|