فیلم Casablanca محصول سال 1942 عصاره ایست از عشق و جنگ و دغدغه . فیلم روایت عشقی پاک , بوجود امده از روبط دهه ی چهل است . در منطقه ای که اکثرا تجارت می کنند دو بازیگر توانمند تجارت احساست را به نمایش می گذارند . باید توجه کرد که این فیلم در زمان جنگ جهانی دوم روایت می شود ولی جنگ ما تنها جنگ المان و فرانسه نیست بلکه جنگ بر سر عواطف است .
فیلم با معرفی یکی از شخصیت ها شروع می شود . شخصی به نام ریک که کافه ای را در کازابلانکا اداره می کند . برای خود قوانینی دارد . و این قوانین به راحتی شکسته نمی شود . ریک با بازی هافری بوگارت نقش مردیست خسته . خسته از هیاهوی جهان اطراف و به ظاهر سنگدل . اما تمام این خصوصیات که در ابتدای فیلم برای بیننده تعریف می شود به یکباره در هم می شکند و شخصیتی جدید شکل می گیرد . شخصیتی عاطفی که در برابر احساست , خطر می کند و حتی جمله خود "من سرم رو برای هیچ کس به باد نمیدم" نقض میکند . تنها معجونی از عشق می تواند مردی خسته را به زندگی برگرداند و متحیر کند .
فیلم با ظهور شخصیتی جدید ادامه می یابد . زنی که تمام معادلات زندگانی ریک را بر هم می زند . از اولین نگاه ریک و ایلسا متوجه می شویم که این دو نفر در جایی دیگر خاطراتی را رقم زده اند . این خاطرات در فیلم برای بیننده مرور می شود . اما معمایی باقی می ماند . چرایی ترک کردن ریک . پاسخ این معما دارویی است که تا انتهای فیلم خورانده نمی شود .
فضای رمانتیک فیلم با رویداد خشن جنگ همراه می شود . تضادی از این فضا ها فیلم را بیشتر دلچسب می سازد . در واقع عشق این سریال محصول همین جنگ است . پس در پشت پرده ی جنگ هم خاطرات خوشایندی شکل می گیرد . چنین فضایی برای روایت یک عشق پاک عالی بنظر می رسد تا بیننده زیبایی عشق را در پس فضای سیاه جنگ ببیند و بهتر درک کند . دنیا کامل نیست اما کامل ترین ها را رقم می زند . و همانطور که در فیلم مهر هفتم برگمان می شنویم : اگر همه چيز در اين دنيا ناقص باشد عشق كاملترين ناقصهاي دنيا است .
عشق در این فیلم شخصتیست پنهان که نقش خود را برای هر چه بهتر کردن فیلم بازی می کند و چیزی که از این فیلم یک کلاسیک موفق می سازد همین است . حضور عشق در تمام سکانس ها حس می شود و در دیالوگ ها نمود می یابد .
روند تغییر شخصیت ها در این فیلم به خوبی به نمایش در می اید . ریک با دیدن عشق قدیمی خود به مشروبات پناه می برد و شکسته تر از قبل می شود . السا در اخرین دقایق تصمیم به ماندن می گیرد و امید را در ریک به وجود می اورد . و همه این تغییرات با دگرگون شدن شخصیت ستوان در سکانس اخر به اوج می رسد و بیننده را غافلگیر می کند . در سکانس اخر ریک از غم خاطرات عشق خود رها می شود و دوباره می توان لبخند را بر لبان او دید . لحن گفتارش زنده می شود . معمای خود را حل کرده و حال به دنبال استراحت است . فراغ از باری سنگین که هر مردی را از پای در می اورد .
فیلم همه تکنیک های فیلم های کلاسیک را بهمراه دارد . یکی از این تکنیک ها موسیقی است . موسیقی بخوبی در سکانس های این فیلم جای می گیرد و فضاسازی می کند . دلهره و تنش بوجود می اورد و در جایی بیننده را غمگین می کند . موسیقی برتری در این فیلم نواخته می شود . وقتی زمان می گذرد نام ترانه ایست که برای همراه ساختن مخاطب با احساسات دو کاراکتر نواخته می شود .
دست اورد دیگر فیلم نماهای کلوز اپ از صورت دو شخصیت است . کاری که این نماها میکند انتقال احساسات از چشمان بازیگران به دل بیننده است . کاری که به درستی انجام می شود .
در سخن پایانی باید بگویم که این فیلم بعد از گذشت سال ها هنوز درخشش خود را در مخاطب دارد و حتی بعد از چندین بار تماشا کردن مخاطب را خسته نمی کند . این عوامل فیلم را در جایگاهی قابل احترام در میان فیلم های هم گونه قرار می دهد .
دیالوگ های برتر فیلم :
بيچاره اون دوتا پيک آلماني. مگه نه؟
اونا خوش شانس بودن. تا ديروز فقط متصدي ساده بودن . امروز ، مردههاي پر افتخارن
من به شما تبريک ميگم
به خاطر چي؟
به خاطر کارتون
ممنونم ، فقط تلاشمو ميکنم
همهي ما تلاش ميکنيم. شما موفق ميشين