There's no tyrant like a brain
پاسخ : [ویژه نامه تولد انجمن] خاطره بازی با کاربران و مصاحبه با احمد
خواستم بگم دردناکترین! خاطره من از احمد حدود هفت سال پیش بود که من هنوز احمد رو دُرست نمی شناختمش اما مجبورم کرد براش داستانی بنویسم که نقش اولش اون باشه و بعدا این شوخی داستانی تبدیل شد به تاپیکی که محبوب ترین تاپیک من در تی وی وُرلد بوده و هست، یعنی حذف به قرینه مستی
تاپیکی منحصر به فرد که بعد از سال ها هنوز میتونه نشون بده چرا بچه های این انجمن با همه انجمن های دیگه فرق میکنند!
شب - خارجی
در انتهای جاده، جنگلی بدون انتها دیده میشد، احمد دوباره نگاهی به جیب هایش انداخت، کمی پول، چند تا سیم برق که از کارگاه برق قدرت دانشگاه بلند کرده بود، و موبایلی که باطری نداشت، تصمیم گرفت جاده را ادامه دهد بالاخره باید به آبادی میرسید، چندین بار به خودش قول داده بود که موتور کهنه اش را بندازد دور و حداقل با دوچرخه این مسیر را برود، اما الان که در این وضع مسخره گیر کرده بود با خودش قسم خورد که به محض رسیدن به این خانه این کار را عملی کند، باران ریزی میزد، هوا آرام آرام داشت تاریک میشد، عجیب بود که ماشینی از جاده رد نمیشد، امشب در ده عروسی بود، احتمالاً همه رفته بودند منزل دایی اکبرش، عروسی دختر ـه دایی اکبر بود، لیلا، لیلای دوست داشتنی اش که با صمیمی ترین دوست او نامزد کرده بود، باورش نمیشد نوژن این طوری بهش خیانت کرده باشد، وقتی اولین بار نوژن را دیده بود تنها چیزی که فکرش را نمی کرد این بود که روزی دوست دخترش عاشق او بشود، همون روزی که لیلا گفته بود نوژن خیلی بانمکه، باید می فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه است، اما احمد پیش خودش گفت نوژن پسر گلی است، حالا چند تا بیگ بنگ ترجمه کرده، دلیل نمی شود با مزه نباشد که، آدمی زاد است، حتماً تکه های بیگ بنگ برای لیلا تعریف کرده، او هم خوشش آمده، اگر موبایل لعنتی اش خاموش نشده بود زنگ میزد به اشکان و هر چه فحش بود به او میداد، اگر اشکان، نوژن را سر قرار نیاورده بود، الان این همه بدبختی نداشت، با خودش فکر کرد به جای کالیفورنیکیشن باید میشست مدرن فمیلی میدید، این طوری او هم کلی حرف بامزه داشت که به لیلا بزند، آه لیلا، لیلا، لایلا! ، ذهنش رفت سمت زن اوپی، توی ذهنش لیلا را با لایلا یکی دانست، این طوری حداقلش دلش نمی سوخت که او را از دست داده، باران تند تر میشد و او سعی کرد بدود، حداقل این طوری کمی گرم میشد، چرا هیچ ماشین لعنتی از این جا رد نمی شود، این را بلند گفت، تقریبا داد زد و گفت، از عصبانیتش، از دست لیلا، از دست نوژن، از دست اشکان، هر چه میکشید از دست تی ورلد بود، پیش خودش فکر کرد برود با اسلیمز هادی رو هم بریزد و یه هکر پیدا کند، بزند تی ورلد را بترکاند، این طوری حداقل دلش خنک می شود، شاید هم برود این اسلیمز هادی را پیدا کند و با هم بریزند سر نوژن و تا می خورد بزننش، اسلیمز که از خدایش بود، اما باید رضایت اشکان را هم جلب می کرد، این طوری دیگر همه تی ورلد پُشت اش را می گیرند، تازه کسی از قضیه لیلا خبر ندارد، وگرنه همه پُشت اش را می گرفتند، کمی که فکر کرد دید اولش تقصیر میکادو بود، اگر او اینقدر قربان صدقه نوژن نمیرفت او به نوژن اعتماد نمیکرد، همان روزی که لیلا رفته بود که شش فصل بیگ بنگ را از نوژن بگیرد باید گربه را دم حجله می کشت. از دور وانت آبی رنگی دید، شروع کرد به دست تکان دادن، وانت نزدیک میشد، هوا آنقدرها هم تاریک نشده بود، اما چراغ وانت روشن بود، شروع کرد به داد زدن و دست تکان دادن، اما سرعت وانت کم نمی شد، احمد پیش خودش گفت بیشتر برود داخل جاده شاید او را نمی بیند، وانت نزدیک و نزدیک تر شد، احمد یهو دلش ریخت، وانت آبی رنگی دید که ماشین عروس کرده بودنش، خواست به یکباره از جاده کنار برود، که دیگر دیر شده بود، وانت با سرعت به احمد زد و پخش زمین اش کرد، وانت کمی جلوتر ایستاد، هیکل گنده و ترسناکی ازش پایین آمد، به خاطر کلاهی که بر سر داشت چهره اش معلوم نبود، یکدفعه از آن طرف وانت عروسی با لباس سفید بیرون آمد، آمد بالا سر احمد، دید که خون دارد از گوش اش به زمین میریزد، رویش را سریع برگرداند و رفت پرید در بغل مرد کلاه به سر، مرد سرش را بالا می آورد و و لبخندی موذیانه به لب دارد، چهره اش پیدا می شود، او کسی نیست جز نوژن، لیلا زمزمه کنان می گوید، تمام شد، بالاخره تمام شد، بیا زودتر برویم تا کسی ما را ندیده، همه در ده منتظرند.
پایان. |