کاشت و برداشت
اين يک تكنيک ساده است. ساده، به گونه ای که میشود با چند مثال توضیحش داد. هر چند این سادگی باعث نمیشود که به کار گیری خلاقانهی آن کار آسانی باشد. تکنیکی که میشود آن را چنین تعریف کرد: معرفی شدن یک شی، شخصیت یا موضوع در جایی از فیلم (کاشت)، و بکارگیری آن در جایی دیگر از فیلم (برداشت). این شی، شخصیت و یا موضوع؛ معمولا حضوری حاشیه ای دارد در بار اول. به گونهای که شاید بی اهمیت جلوه کند و فراموش شود. به همین سبب است که وقتی در صحنهای دیگر نقشی کلیدی پیدا میکند، میتواند باعث غافلگیری تماشاگر شود. در فیلم "زندگی زیباست" (روبرتو بنینی) چند نمونهی جذاب و آموزشی از این تکنیک وجود دارد که بازگوکردن تنها یکی از آنها در اینجا موضوع را کاملا روشن میکند:
گوییدو (روبرتو بنینی) به عنوان گارسن در هتلی مجلل کار میکند. در آنجا دکتری اتاق گرفته که عاشق معما حلکردن است. گوییدو از او معمایی میپرسد که جوابش «هفت ثانیه» میشود. اما دکتر جواب را نمی داند و چون او تا جواب یک معما را پیدا نکند، آرام نمیگیرد؛ از سر میز بلند میشود و در حالی که معما را مدام برای خودش تکرار میکند، از پلهها بالا می رود و به سوی اتاقش میرود. در این لحظه این طور از ذهن مان میگذرد که دیگر او را نخواهیم دید. این ماجرای کوچک هم مثل خیلی ماجراهای دیگر در ابتدای خیلی فیلم های دیگر. جدی نیستند و ما هم جدیشان نمی گیریم. اما آیا سرنوشت این یکی هم مثل آن هاست؟ ببینیم: گوییدو در ابتدای ورودش به این شهر، به طور کاملا اتفاقی، با زنی آشنا میشود که معلم مدرسه است و گوییدو او را «پرنسس» صدا میکند (من هم در این نوشته، او را به همین نام میخوانم). این دیدار اتفاقی و کوتاه، یکی دوبار دیگر هم تکرار میشود. تا شبی که گوییدو شانس این را پیدا میکند که با پرنسساش قدم بزند و با همدیگر صحبت کنند. در جایی از صحبت، گوییدو از پرنسس میخواهد که بروند بستنی شکلاتی بخورند. پرنسس جواب میدهد:
- حالا نه.
- پس کی؟
- نمیدونم.
- میخوای از خدا بخوایم برامون تصمیم بگیره؟
- [به طعنه و شوخی] نه، خدا رو تنها بذار، بخاطر یه بستنی مزاحمش نشو!
(در این لحظه گوییدو همان دکتر عاشق معما را میبیند که کمی آنطرف تر ایستاده و دارد با کسی حرف میزند. مطمئن است که تا حالا جواب معما - یعنی همان «هفت ثانیه» را پیدا کرده. پس فکری به ذهنش می رسد) نه، این خیلی مهمه، ما نمیتونیم تصمیم بگیریم که کِی بستنی بخوریم. (دکتر متوجهی گوییدو میشود و بهطرفش میآید) باید از خدا بپرسیم (حالت دعا میگیرد) خدایا! یکی رو بفرست تا به ما بگه که چقدر دیگه برای خوردن بستنی باید صبر کنیم!
در این لحظه دکتر به کنار آن دو رسیده. خیلی با اطمینان رو به گوییدو میکند: "هفت ثانیه". و بلافاصله روی برمیگرداند و می رود. پرنسس مبهوت مانده... بنظرتان این فوق العاده نیست؟
در واقع فیلمنامه ی "زندگی زیباست" از آن فیلمنامه هاست که شما میتوانید بین بسیاری از بخش های آن (بخصوص در نیمهی اول) ارتباط برقرار کنید. یک مثال ظریفِ آن وقتیست که نامزد پرنسس (كه داخل ماشيناش نشسته) را گوییدو از دور به دوست شاعرش نشان ميدهد. او (دوستِ گوييدو) ميگويد: "ماشینش چقدر شبیه ماشین ِمنه!". این دیالوگ را در صحنهی پس از تمام شدن اُپرا به یاد میآوریم. آنجا که پرنسس به همراه نامزدش جلوی در ِتئاتر ایستاده اند، باران تندی میآید و چون آن ها چتر ندارند؛ نامزد پرنسس پیشنهاد میدهد که پرنسس همان جا بایستد تا او برود ماشین را بیاورد جلوی در ِ تئاتر. گوییدو و دوستش که کمی آنطرف تر ایستاده اند، این حرف را میشنوند. پس گوییدو کلیدِ ماشین را از دوستش میگیرد و به سرعت میرود تا زودتر از نامزدِ پرنسس ماشین (ماشین ِخودشان که شبیه ماشین ِنامزد پرنسس است) را جلوی در تئاتر بیاورد. چند لحظه بعد، ماشینی برای پرنسس بوق میزند و پرنسس، به دلیل همان شباهت، به گمان اینکه این ماشین ِنامزدش است، به طرف آن میرود. اما داخل ماشین کس ِدیگری پشتِ فرمان نشسته: گوییدو! در اینجا کارکردِ آن دیالوگِ دوستِ گوییدو مشخص میشود... اما باز از این خلاقانهتر و ظریفتر، موضوع شکستهشدن تخممرغ روی سر ِنامزدِ پرنسس است. بار اولی که گوییدو نامزدِ پرنسس را میبیند، تخممرغهای گوییدو بهطور اتفاقی بر سر نامزدِ پرنسس میشکند و گوییدو پا به فرار میگذارد. بار بعدی که نامزدِ پرنسس گوییدو را میبیند؛ هر چه که فکر میکند، بهیاد نمیآورد که گوییدو را کجا دیده. تا وقتی که یک تخم ِشترمرغ از بالای جایی که نشسته، بر سرش فرود میآید. آنوقت است که او به یاد میآورد که گوییدو همان کسیست که باعث شکستهشدن چند تخممرغ بر سرش شد. در اينجا موضوع شكستهشدن تخم مرغ/شترمرغ بر سر نامزد گوييدو، سبب ارتباط دو بخش از فیلمنامه شده... البته این دو مثال اخیر، کلیتر از بحثِ تکنیک «کاشت و برداشت» هستند. برای اینکه به بحث اصلی برگردیم، مثالی دیگر از این تکنیک، این بار از فیلم "فهرست شیندلر" (استیون اسپیلبرگ)، می آورم:
در اواسط این فیلم، که پس زمینهی روایتی آن قتل عام یهودی ها در جنگ جهانی دوم است، در دلِ صحنههای اغراق آمیز کشتار، دوربین دخترکی را مییابد. دخترکی «قرمز»پوش در فیلمی «سیاه و سفید». با او همراه میشویم. دخترک وارد خانه ای میشود و زیر تختی پناه میگیرد. یک ساعت بعد (یک ساعت از زمان فیلم و نه داستان)، دخترک را -که همچنان قرمز به تن دارد- بر بالای یکی از گاریهای حملکنندهی اجساد میبینیم. دوربین از گاری اجساد (و دخترک) به چهرهی شُک زدهی اسکار شیندلر (قهرمان فیلم) پن میکند: تکاندهنده ترین تصویر فیلم... این شاید روشنترین مثال برای تکنیک «کاشت و برداشت» باشد. و همچنین نمونهای برای ارتباط باشکوه سبک و فیلمنامه. "سبک"، دخترک را با قرمزپوش کردن، علامتگذاری میکند. چرا که فیلمنامه این را میخواهد.