"قبل از هر چیز باید بگویم که شما با یک مجموعه تلویزیونی طرف نیستید و این یک فیلم است؛ فیلمی سیزدهساعته که بخشی از آینده و سازوکار پخش آنلاین و مجازی است. به نظرم تلویزیون شامل شوهای رئالیتی و کانالهای اخبار میشود. اگرچه سینما راهی برای بازگشت به دوران چند سطحی دیجیتال پیدا میکند ولی تلویزیون نابود شده است و نمیتواند دوباره متولد شود."
بنظر همین جملات و عقیده، نقطه عزیمتی بوده برای کارگردان برای ساخت این کار بلندپروازانه (با دیدن اپیزود 1 و 2 متوجه این موضوع خواهیم شد که اصلا با یک سریال به معنایی که تصور میکنیم طرف نیستیم و از الگوی روایت متعارف اپیزودیک استفاده نشده). ویندینگ رفن تصمیم گرفت همچین اثری بر روی شبکه پخش کننده آنلاین بسازه و بعد در ریتم های مختلف، فیلم رو برش زد تا به فرم اپیزودیک نزدیک باشه و با مدت زمان های متفاوت... برای روایت داستان سنگینی خاصی سرلوحه قرار داده شده و زمان بی اندازه ای در اختیار مخاطب قرار میگیره تا با جهان داستانی و کاراکترها آشنا بشه. برای این کار هم از داستانگویی بصری به شکل مفصل و موثری بهره گرفته میشه. تصاویر تماشایی داریوش خنجی و Diego Garcia با برداشتهای طولانی و حرکات نرم و زیبای دوربین و همراهی نورهای نئونی و موسیقی الکترونیک، به صحنه ها قدرتی میبخشه که با کمترین دیالوگ، حس ترس و وحشت موجود فقط با استفاده از مجموعهای از المانهای تصویری به بیننده منتقل بشه
اما این پافشاری های زیباییشناسانه به حدی افراطی و منطق و ماهیت روایی و پیرنگ داستان و داستانپردازی به حدی کمرنگ و ناچیز میشه که شاهد یه سقوط تمام عیار خواهیم بود. تفکر، ایده های تماتیک و محتوا و مضامینی که در جهان فیلم جریان دارن مثل دنیای زیرزمینی تبهکارها و جرم و جنایت، خشونتهای جنسی، سویه های تاریک ذات بشری که قراره دنیا رو تسخیر کنه، وجهه مرموز و قدرتمندانه زنان و نقش پررنگی که در مناسبات قدرت بازی میکنن، رابطه انتزاعی و عجیب خسوس-یاریتزا-ماگدالینا و رویکرد پسا ترامپی (به خصوص در قسمت های مربوط به مکزیکی ها)، به لحاظ نسبت و کارکرد انضمامی ای که قراره پیدا کنن با زیبایی شناسی و سکانس های هنری، پیش پا افتاده جلوه میکنن و حاصل ذوق زدگی و این عدم توازن بزرگترین مشکل میشه. جایی که شناخت رفن از سینما و تاریخ سینما و بستر خانوادگی ش (مادرش مستندساز و عاشق موج نوی فرانسه بوده - خودش تو بچگی عاشق اسلشر های دهه 70- 80 و بی مووی بوده و همین کفر پدر تدوینگرش رو در میاورده) و سابقه سینه فیلی ای که داره (تو یه حراجی تمام نگاتیو فیلم های اندی میلیگان رو میخره. کارگردان فیلم های زی و کم بودجه) خیلی جلوتر از حس و درک و تجربه ش نسبت به روابط انسانی قرار داره
وقتی با مکثها، سکوتها، فضاهای خالی، دوربین مشاهده گر همراه با کارکتر، میزانسن و قاب های اصطلاحا استیلیزه و موسیقی شگفت انگیز کلیف مارتینز همراه میشیم (خصوصا بخش های مربوط به مایلز تلر و تا حدودی رابطه دایانا و ویگو)، نیکلاس ویندینگ رفن موفق میشه ما رو تو دنیای منحصر به فردش غرق کنه و با فضاسازی و جزئیات فضاها که آروم آروم در اختیار مخاطب قرار میگیرن تعلیق ایجاد کنه و مخاطب رو کم و بیش درگیر نگه داره اما زمانی که وارد جهان داستانی و بیانگری و روابط بین شخصیت ها و جهان بینی Too Old to Die Young میشیم اوضاع به شکل غیرقابل تحملی تغییر پیدا میکنه و همه چی در سطح باقی میمونه! جایی که انگار ریتم، روابط و عواطف و احساسات، منطق داستان و خلاصه همه چیز در راه رسیدن به یه تصویر ناب قربانی میشه.
"آمازون" تمام محدودیت های ممکنه رو برای رفن کنار گذاشت تا بتونه فیلم مورد نظرشو بسازه و آقای کارگردان هم خودشو از تمام گرامرهای از پیش نوشته و تعیین شده تلویزیون و سینما آزاد میکنه و به جسورانهترین شکل ممکن و خارج از فرمهای روایی مرسوم، اثر دلخواهش رو خلق میکنه. ریتم بلا تاری، بازی های برسونی، رنگ های گاسپار نوئه ای ... معجون جذاب و جالبی بنظر میاد ولی جای داستان و روابط "انسانی" و منطق در این بین کجاست؟ شاید رفن قصد داره جدای از سینمای خوب و بد به یه روش تفکر جدید برسه. یه نوع نگاه خاص به هنر و آثار سینمایی و خلق یک تعریف تازه فرای چارچوب های ذهنی همیشگی. نمیدونم. به هر حال این تعاریف فلسفی تنها ریسمانیه که طرفداران سریال میتونن بهش چنگ بزنن. این وسط چیز خیلی خاصی دست بیننده رو نمیگیره
پ.ن : لحظاتی از اپیزود 4 و اپیزود 5 - قطعه ی بی نظیر
Viggo and Diana (یه ورژن طولانی تر داره که جایی پیدا نکردم. آخرین سکانس اپیزود 9 تو رستوران میشنویمش. واقعا دیگه جادوییه اون) و چند سکانس اکشن که هنرمندانه کار شدن تنها چیزهایی از سریال هستن که میشه بخاطر سپرد. اینم یادگاری قسمت آخر (آهنگ کاهنه اعظم مرگ)
Carolina Hoyos - La Alta Sacerdota de la Muerto