برای بسیاری پایان یافتن یک سریال یا یک فصلش، تریلوژی، آنتولوژی یا فیلمی سه ساعته همانند از دست دادن کسی است که دوستش دارند. کمی پا را پیش تر بگذاریم حتی اتمام خواندن کتاب، داستان های صوتی و پایان یافتن سایر محتواهای سرگرم کننده نیز همین حالت را به آدم القا می کند، بازگشت از مهمانی، جدا شدن از دوستانتان پس از تفریحی یک روزه در حومه شهر، رسیدن به ابتدای فیلتر و تندی آن، قطره آخر معجون دیوانگی و الخ.
تمام این احساسات نشانه چیست؟ چرا پایان یافتن هر لحظه از زندگی انسان در واحدی کوچک به اسم ثانیه تا این حد دردآور است؟
▃▅▆▇▒░به راستی بشر را سر ناسازگاری با پایان چراست░▒▇▆▅▃
...رفتن به سراغ ریزترین تفکرات بشر بسیار سخت است، کندوکاو آن ها جان می فرساید پس من به همان دورهمی کوچک خودمان نقب می زنم و به دنیای سریال هایی که دیده ایم می پردازم تا به قلم فرسایی متهم نشوم.
با بالاتر رفتن سن کم کم متوجه می شویم دوران طلایی تلویزیون همانی بود که گذر کرده و با انواع و اقسام پایان های خوب و بد از جلوی چشمانمان گذشته است، حال اگر سوار بر این قطار ابدی بوده ایم که فبها و گرنه خیلی چیزها از دست داده ایم. تماشای سریال هنگام پخش کجا بینج کردن آن در نتفلیکس (برای ما همان سیستم های خودمان و دزدی های یواشکی ـیمان از گنجینه هنر معاصر) کجا؟ وقتی به عقبه محصولات تلویزیونی خارجی نگاه می کنیم رابطه مستقیمی بین میزان دل تنگی و غصه از تمام شدن سریال و تعداد فصول و سال های پخش می یابیم، حال هر چقدر پیگیر تر بودیم و سریال های بیشتری را با پخش می دیدیم عمق فاجعه ـی رهایی از غم و غصه و به اصطلاح عزای پایان یافتن مجموعه یا مجموعه های مورد علاقه ـمان بیشتر نمود پیدا می کرد.
سبابه ای به رخنه هیپوکامپ ، مشتی بر دیواره های کورتکس
*** هنگام تماشا، به شخصیت هایی که کارهای لیپ وار انجام میدادند عصبانیت ـمان را بروز می دادیم، قطره اشک هایی برای فیونا و پدرش فرانک می ریختیم در حالی که خنده امانمان را بریده بود، شوک شده به تیتراژ مسکوت یکی نگاه میکردیم و آرزو می کردیم قهرمان قصه ـمان بسته به زنجیر نجات یافته باشد آن هم پس از اینکه نگاه اشک آلود آخرش را دیدیم، به دنبال لهجه جنوبی در هارلن گشتیم و زنده بیرون آمدیم، خشونتِ کلانترِ یادآور غرب وحشی را با مجموعه ای از دلبرکان سیه موی از دید گذراندیم، قصه محکوم نجات یافته ای که هنوز هم نمی توانیم تشخیص دهیم گناهکار بود یا بی گناه، اداره ای با دو ورژن آمریکایی و بریتانیایی را دیدیم، فاجعه تکرار تلخ تاریخ بشری در ایالت مریلند و سرکش ترین شهرش ما را به عرش برد ولی پایان فانتزی هایش ما را زجرکُش کرد، قلبمان را به دوستان دادیم مغزمان را به جِری، جمعه صبح ها ـیمان را به مهبانگ و عشقمان را به فیلی، فلسفه زندگی ـیمان را به کشیشی به نام تد و یاد سرخوشی دوران غریب نوجوانی ـیمان را به دختران دِری، لعنت هایمان را بر باران بو اُدار و درهایش میفرستیم، تحسین هایمان یکجا برای تونی و دنیایش، M*A*S*H را از قلم انداختیم ولی مردان خشمگین را نه، رویمان را از مردگان برگرداندیم ولی فخر بریتانیایی اَبی را فراموش نکردیم، تاردیس را نمی شناسیم ولی خب پایان دورانی را که پرستیدیم، ناپل غرق در خون بود وقتی تو دوست نابغه من بودی، از خون که می ترسیدیم از یاد Tonight's the Night و وان آن حمام شوم غافل نمی شدیم، تیک تاک قبل از شروع هر قسمت از جک هراس انگیز تر از تنهایی در جزیره و گمشده که نبود، فینچ روی پشت بام بود وقتی جکس روی موتور بود، اگر چه فرانک در پایانش نبود ولی حداقل جسیکا هاید را که یافتیم، حالا بماند که سرنوشت 3% را خودمان ندیدیم ولی مت را دیدیم و مکس را شنیدیم...
به نظر هر سریال تکه ای از قلب ما را جدا می کند و ذره ای از حافظه ما را به خود مشغول می کند،
به نظر می رسد ما فقط سر سپرده عشقی یکطرفه هستیم. به خاطرات بالا که نگاه می کنیم فقط به دنبال راهی برای خلاص شدن از آن ها هستیم، این است که مانند از دست دادن عزیزانمان به دنبال راه هایی برای فراموشی، سرپوش نهادن یا تیمار زخم های روحی بر جای مانده از این ضایعه بزرگ، بی وقفه تلاش می کنیم. هر کس روش خود را برای کنار آمدن با غم و غصه هایش دارد و این است اثر انگشت یونیکی که در مغز ماست، یعنی به تعداد انسان های روی زمین روش برای توصیف حرکات مارمولکی ـیمان وجود دارد.
اینکه شما چگونه با این ضایعه تمام شدن سریال مورد علاقه ـتان سر می کنید هدف این تاپیک است. حال لَختی مراحل "سنت فراموش کردنِ" اتمام چیزهای مورد علاقه ام را دنبال می کنیم تا متوجه منظورم از سطور بالا شوید.