I dont care how long I gonna live. whether it's in a week or twenty years, there's horrible pain and sadness ahead
یه آرامش خاصی رو حین تماشای رزداگ احساس میکنم که لذتبخشه، داستان چندتا از نوجوانان سرخپوست که در نگاه اول شاید به کتف بیننده هم نباشه ولی چنان مسئله هاشون برات پررنگ میشه که پیگیری داستان برات شبیه یه سفر به حاشیه امن میشه، یه جستجو برای درک دیگران
شروع
قسمت اول شروعِ یه پایان بود؛ و از همین اول معلومه داریم فصل آخرو تماشا میکنیم.
اون دیالوگِ "چیز" خیلی خوب بود، "ویلی جک" آخرین امیدِ گروهه و اینو فصل قبل ثابت کرد.
اینکه هنوز "الورا" هیچی در مورد پدرش نمیدونه هم احتمالا سرنوشتشو توی این فصل رقم میزنه.
اما قسمت دوم از اون اپیزودایِ کلاسیکِ رزداگی بود.
یه جورایی به "بِر" نشون داد که اگر از خانواده و دوستاش(جامعه ش) جدا بشه چه سرنوشت تلخی در انتظارشه. هم اشاره ای بود به شرایط امروزِ بومی ها و هم میتونه پیامی واسه همه ما باشه.
اون عبور از تونل هم اشاره جالبی بود.
فکر نمیکنم سفرِ بر به همین زودیا تموم بشه و احتمالا یه چندتا درس دیگه هم باید بگیره تا برسه به نقطه "بزرگسال شدن" و برگرده پیش خانواده.
امیدوارم ویلی جک اشتباه کرده باشه و کسی گنگ رو ول نکنه بره.
اینکه هنوز "الورا" هیچی در مورد پدرش نمیدونه هم احتمالا سرنوشتشو توی این فصل رقم میزنه.
***امیدوارم ویلی جک اشتباه کرده باشه و کسی گنگ رو ول نکنه بره.
تا این دو قسمت، من تصور میکنم اونی که قراره گنگ رو ول کنه "الورا" هست و داستان پدرش. شاید به عبارتی "بر" در مسیر برگشت و "الورا" شروع جدایش باشه. اما داستان داره عواملی نشون میده که اونی ک میخواد گنگ رو ول کنه "ویلی جک" هست، ولی من سخت میتونم این تئوری رو بپذیرم. منم امیدوارم "ویلی جک" اشتباه کرده باشه.
اما یه حسی غریبی بهم میگه که این گنگ آخرش یه جدایی داره.
هر چی فصول قبل از روایت داستانهای اینجوری شونه خالی کرده بود فکر کنم این فصل تماما بتل ها و غرولند برادران نیتیو تحت ستم بخوره تو قرنیه مون
قسمت پنجم
هر دو اپیزود درباره ی ماکسیموس تراژیک بودن.
نکته ی خیلی مهم اینه که حتی اگر تفاوت های همدیگه رو درک نمیکنیم، نسبت بهشون بی تفاوت نباشیم.
ماکسیموس کاراکتر متفاوتیه، وقتی فکر میکنه توسط اطرافیانش درک نمیشه و یا حداقل بهش توجه نمیشه راه خطرناکی رو در پیش میگیره که هیچ وقت نتیجه ی خوبی نداره، تنهایی و قطع ارتباط با مردمش.
این اپیزود در واقع بک استوریِ تراژدیِ ماکسیموس بود و چقدر خوب از کار دراومد (اون سکانس بین میبل و ماکسیموس رو دوباره ببینید.)
اما نکته امیدوار کننده ی این تراژدی اینه که اشاره به ادامه ی رزداگز داره، کاش سرنوشت رزداگز مث گروه قدیمی نباشه و کنار هم بمونن.[He] Acts White Sometimes, Holds Grudges
دو تا از بهترین قسمتهای کُل سریال رو توی فصل آخر رو کردن؛ اول قسمت سوم، حالا هم قسمت یکیموندهبهآخر.
احتمالاً در آینده از این دو قسمت بهعنوان بهترین قسمتهای دهه یاد بشه.
فصل سوم به عنوان فصل پایانی تمرکزش رو بر ارائه اپیزود های شخصی تر به جای گسترش داستان و دنیای سریال گذاشت. اما آیا این کافیه ؟
برای من فصل دوم جسور تر بود. اوایل فصل سوم تا زمانی که عواقب سفر گنگ میخوابه و تنبیه میشن سریال سر زنده تر از نیمه پایانی سریال بود.
بطور خلاصه بخوام بگم سریال از همون فرمول نخ نمای سریال های درما کمدی نیم ساعته fx پیروی میکنه. یعنی گسترش نه چندان زیاد گستره داستان سریال و تمرکز بر اپیزود های شخصی تر و مفهوم محور با تم های مختلف (آتلانتا برای جماعت بلک، چیزهای بهتر برای حماعت مادر های تنها، رز داگز سرخپوست ها و ...)
فرمولی که همچنان خوب هست و باید ببینیم تا کی میتونه جواب بده؟
رز داگز سریال خوبیه که میتونست یکم بیشتر خودشو جدی بگیره تا چندین پله بهتر بشه و از یه سریال فقط خوب به سریال به یادموندنی تری تبدیل بشه.